HOW DREAMS MAY COME

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
آخرین مطالب

گل در بر و می در کف

۰۵
ارديبهشت

 

دیگه خبری از اون زن مقتدر، با اراده، قوی، پرمسئولیت، منظم، باهوش و جذابی که دوس داشتم باشم و تلاش می کردم باشم، نیس. و البته نه جدالی با خودم دارم بر سر بودنش و نه دیگه انبیشنش رو دارم. بر عکس، تصمیم گرفتم برای اولین بار در طول عمر، بپذیرم که قراره وابسته ، لوس، مسئولیت ناپذیر، شکننده، گیج، منگ، شلخته باشم. و زمین و زمان هم حق می دن که اینطوری باشم. باید بهتون بگم که این، همون چیزیه که دوران بارداری رو جذاب می کنه. همون چیزی که همه از بارداری نام می بردن همیشه: با شکوه ترین دوران زندگی یک زن. خیلی فکر کردم که آخه کجای این دردها، حالت تهوع ها، سوزش های مدام معده، یبوست ها، بی قراری های شبانه و دغدغه های روزانه، باشکوهه؟!  الان بهتون می گم. باشکوهیش برای اینه که وقتی باردارید، همیشه حق باشماست. نه کسی (حتی خود شما) حق داره با شما جر و بحث کنه، نه کسی(حتی خود شما) حق داره به شما گله کنه، نه کسی (حتی خود شما) حق داره از شما مسئولیت بخواد و یس بیبیز. همیشه حق با شماست. پس باردار شید و حالشو ببرید (فعلا سطح فکری و مغزی و ذهنیم در همین سطح کفایت می کنه، خاک تو سرم




  • ۰ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۴۵
  • ۱۸۲ نمایش
  • tea.em

این بار حسادت به شکل قیر تیره سیاه غلیظ نیست. کاملا روشن است. شبح مانند و نرم و ململی. لطیف و زیبا. از بالا به آدم نگاه می کند و می خندد. دوز تلخی اش بالاتر از قبلی است. شاید چون سفید است. آدم از حسادت انتظار سفید بودن ندارد و گیج می شود. قاعدتا باید تیره و تاریک باشد. اما این بار سپید و نرم و ململی است. بر آدم فائق شده و از بالا به آدم نگاه می کند. بی هیچ تردید و ترسی. زیباست. این بار او زیباست و من نازیبا. سلام می کند. از توی گلویم شروع می شود و کم کم می رود بالا، روی صورتم، روی گونه هایم، ر.ی دماغم، روی مغزم، روی لابیرنت پیشانی ام، و حتی روی موهایم را می پوشاند. قبلا نگران بوده ام که از چشم هایم بیرون بزند و خب. تظاهر کردن به اینکه چیزی نیست و طوری نیست، باری اضافه می کند و کار را دشوارتر می کند. 

مرزی وجود دارد بین احساس حقارت و عزت نفس. لبه تیغی تیز. آدم سرش را بالا بگیرد در عین اینکه دارد خرد می شود. آها . دقیقا همین است. حسادت شبح گونه نرم سفید هم بالاست و نیشخند می زند. شاید نباید آدم اینقدر با حس هایش صادق باشد و شفاف ببیندشان. شاید مبهم بودنشان بهتر باشد. ولی در آن روز کدر پاییزی، تصمیم گرفتم شخم بزنم. ضربه نهایی کاری را بزنم و غده چرکی را فشار دهم و تا تهش بروم. در کنار شبح سفید ململی نرم که بالای سرم بود، نشستم به نوشتن لیست اتفاقات مثبتی که ممکن است برای او اتفاق بیفتد و منفجرم کند. بله انفجار. کنش آگاهانه ذهن شاید برای پیدا کردن نقطه هایی نورانی در زندگانی و تمسک بستن به داشته ها. خوب می دانم که هرکدام از حسرت هایم در مورد او، ریشه در کدام بخش و کلام سوراخ و کدام گره و کدام اتفاق و کدام نیستی و کدام ترومای ذهنی ام دارند. خوب می دانم. 





نوشتنشان که تمام شد، دیدم که  یاد گرفته ام که مهم نیست الان به چی رسیده باشی و به چی نرسیده باشی. این طرز تفکر، ناشی از نپختگی است. مال اولیا نیست. اینکه کی لیسانس گرفته ای کی خانه دار شده ای کی سرکار رفته ای کی بچه دار شده ای کی دیپلم گرفته ای کی مدرک گرفته ای کی پولدار شده ای کی عاشق شده ای کی به عشقت رسیده ای کی به پایگاه اجتماعی که می خواستی رسیده ای و...

چون همیشه اتفاقات تخماتیکی برای آن هایی که جلو بوده اند می افتد که باعث می شود عقب مانده ها به جلو افتاده ها برسند. همان جمله معروف. همه آدم ها در حدود پنجاه سالگی به هم می رسند. خیلی فرق نمی کند پنجاه ساله باشی و نوه دار شده باشی یا هفتاد ساله. بیست سال در رده های پایینی هرم سن، بسیار تعیین کننده و عذاب آور است اما در رده های بالایی هرم سنی، ذره ای ارزش ندارد. پس فرزندم. نهراس. نترس.



  • ۰ نظر
  • ۰۱ آبان ۹۶ ، ۰۹:۴۸
  • ۱۷۰ نمایش
  • tea.em


- چطوری وارد این کار شدی؟


- رویای من این بود که معلم بشم. ولی این کار یه کاری بود که اتفاقی بعد از فوت نامزدم واردش شدم. به یاد خودش بود، ولی این از اون کارایی نیست که مردم برن سراغش. اینه که... واسه رسیدن به هدفم باید انجامش بدم. اون که پیشم بود خیلی اوضاع بهتر بود ...ولی، میدونی خدا برنامه خودش رو داره ...  فکر کنم اینم جزوی از اون برنامه باشه.

می دونی، همین که نامزدم فوت شده و منم راهی جز انجام کاری که می کنم ندارم، پس شاید  خدا بالاخره دعاهای من رو بشنوه و منم بتونم پیش برم و یه کار ارزشمند با زندگیم بکنم.... یه کاری که بابام بتونه بهم افتخار کنه. بابام همیشه بهم می گفت: پول دربیار، نذار پول تو رو دربیاره...توهم رو ایجاد کن، اما به خودت اجازه نده که باورش کنی.

اجازه نده که خودت هم درگیرش بشی. من یه فانتزی رو می فروشم، نه بدنم رو. من یه توهم رو می فروشم. من یه رویا به این آدما می فروشم و سعی می کنم نذارم چیز واقعی بردارن...


Song to song- 2017

  • ۰ نظر
  • ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۰۰
  • ۲۰۷ نمایش
  • tea.em

you are the worst

۲۰
تیر


این چند ساله، اشتباهات زیادی مرتکب شده ام. اشتباه یا شاید هم تجربه. شاید هم زندگی. زیاد از لحاظ هم کیفی و هم کمی. قضاوت های اشتباه درباره آدم های درست و قضاوت های درست درباره آدم های اشتباه. سرمایه گذاری های درست روی آدم های اشتباه و سرمایه گذاری های اشتباه روی آدم های درست. به جد که بازگشتی با شیب ملایم دارم پیدا می کنم به سمت آدم های گذشته ام. خانم سین که اولین دوست زندگیم بود و در کلاس دوم ابتدایی باهاش آشنا شدم. دوباره بعد کلی سال، احوال هم را می پرسیم  و رویاها و ماجراجویی هایمان را به هم یادآوری می کنیم... خاله ام که بر خلاف اختلاف سنی چهل سالی که باهم داریم، تازه به هم نزدیک شده ایم و همچنان صحبت باهاش طعم و رنگ صمیمی و دلنشینی دارد... خانوم ت که همیشه ازش فراری بوده ام، ولی جدیدا صحبت کردن و شنیدن درد و دل هایش و دنیایش، کیف دارد... 

  • ۰ نظر
  • ۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۶:۰۷
  • ۱۸۷ نمایش
  • tea.em

نه دقیقا!

۱۱
تیر


گریه نمی کند. به هیچ وجه. گریه هایش را قبلا کرده است. خبری از ناله و مویه و بغض هم نیست... فقط توی تاریکی، خیره می شود به روبرو. افکار تاریک و شوم؟ نه. آن فکرهای شوم را قبلا از سر گذرانده و تا تهشان رفته است. قبل خودکشی. همان افکاری که به قول خودش، باور نمی کرده در ذهنش وجود داشته باشند. الان فقط یک موجود است. نه با هدف و نه بی هدف. نه غمگین و نه شاد. نه رویاپرداز و نه بی رویا. نه جاه طلب و نه بدون جاه. نه افسرده و نه شاد. فقط یک موجود است که شب ها توی تاریکی، به روبرو خیره می شود.

اولین بار باهارمست دعوت کرد به تماشا کردنش. هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.

چه قدر خوب که بازیگر نقش الینور، جسیکا چستینی بود با یک نگاه خالی کویری. چه قدر خوب که مادرش ایزابل هوپر بود با یک هیولای رام شده. مادری که هر وقت عصبی بود، می نشست جلوی پله های خانه و بیرون را  تماشا می کرد.  کار دیگری از دستش بر نمی آمد... خواهری داشت که قبل ها سودای بازیگر شدن داشته، ولی الان یک مادر مجرد تنهاست که یک پسر بچه هشت ساله دارد و یک کار نیمه وقت در کتابخانه... جایی از فیلم، دوستی از خواهر می پرسد: پس رویاهات چی شدن؟ چر دنبال بازیگری نرفتی؟ خواهر دست و پایش می شود. از محیط دور می شود. انگار کسی تعدی کرده باشد به آرامش و امنیتش. الینور همه این ها را می بیند. به سمت خواهر می رود و بی هوا، هر دو تصمیم می گیرند که دوستی با آن آدم را کنار بگذارند.

فیلم، داستان همراه شدن با سرگذشت آدم هایی ست که شکست خورده اند و همه  در روزه سکوت تنهایی خود، به سر می برند. بدون اینکه در جستجوی گشتن و پی بردن و فهمیدن معنا و مفهوم زندگی و اتفاقاتی که برایشان افتاده است، باشند. با حقیقت مواجه می شوند، چون چاره دیگری ندارند. بدون اینکه سودای تازه ای بسازند و یا به آینده و عاقبت کاری که انجام می دهند، بیندیشند، با خلاهای درونشان چشم در چشم می شوند. خلاها را به مبارزه نمی طلبند، بلکه در سکوت، کنار خلاها می نشینند.

الینور (جسیکا چستین) در ابتدا از مرد سابق زندگیش فرار می کند. از مواجه شدن با او هراس دارد و هربار خبری از مرد می رسد، الینور نفس نفس زنان وجود او را نفی می کند... به تدریج که یاد خاطرات عاشقی خودش و مرد می افتد، وقتی یاد خاطر سبکبار و شادش به هنگام بودن مرد می افتد، به سوی مرد کشیده می شود. این بار ولی مرد است که الینور را از خودش می راند. مرد در مقابل الینور جبهه می گیرد و الینور را دفع می کند و چه چیزی تحقیر آمیز تر و خراشنده تر از این برای الینور زخم خورده؟ 

اما غرور الینور جریحه دار نمی شود، چون دیگر غروری برای الینور باقی نمانده است. خوب می داند که راه رهایی اش و شاید نقطه بی بازگشتش از زندگی گذشته، صحبت کردن با مرد است. در خالی ترین و تنهاترین زمانش، یواشکی به خانه مرد می رود و مرد را که خواب است و مثل جنین توی کاناپه توی خودش فرو رفته ، تماشا می کند. مرد بیدار می شود و زن داستان عذاب وجدان و زخم های تحقیر شده اش را برای مرد بازگو می کند. زمانی که آرام شد، زمانی که توسط مرد شنیده شد و زمانی که مرد به خواب رفت، ملحفه را روی مرد می کشد و آرام از خانه خارج می شود. الینور اما این بار آرام و سبک است. این بار تصمیم می گیرد فرار نکند. به جای فرار کردن، به سمت فرصت هایی که روبرویش در زندگی قرار دارند، برود.

استاد سیاه پوست جذابی دارد که متنفر است از تدریس کردن در دانشگاه و درس دادن ک... هایی به نام روان شناسی موفقیت در زندگی. اما یاد گرفته که در لحظه، چشمانش را ببندد، بلند شود و برود در جایگاه استادی و مباحث را به بهترین شکل برای دانشجویان  بیان کند... 

گوش نسل ما و نسل قبلی ما، پر بود از این داستان ها و فکت ها و نصیحت ها و پندهایی که خواستن، توانستن است. جبرهایی که تاکید می کردند که باید به دنبال آرزوهایت و رویاهایت بروی و شکست مقدمه پیروزی است و ...  چه خوب که داستان هایی از این دست برای ما ساخته می شوند و خلق می شوند تا یادمان بیفتد، گاهی فقط لازم است آرام بگیریم و سوار امواج زندگی و فرصت هایی که خودشان به سمتمان می آیند، شویم. داستان هایی که یادمان می آورند که نگاه خالی و کویری هم آنچنان زشت نیست و می تواند زیبا باشد. نترسیم از بد حوادث. 


و فیلم خوبی است چون یادمان می اندازد که اگر قرار است تنهایی یک زن را نشان بدهیم، لازم نیست طوفان راه بیندازیم و شسکتن شیشه و کرکره های خانه زن را نمایش دهیم. لازم نیست کلی برگ زرد، دور صورت کوچک قشنگ دفرمه زن بریزیم و یا شکسته شدن کمرش در میان بیقوله ها را یادآور شیم.

 #رگ_خواب

  • ۰ نظر
  • ۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۳
  • ۲۲۱ نمایش
  • tea.em